سلنا دختری از جنس ماهسلنا دختری از جنس ماه، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

˙·٠•●♥ ســـــلنا هدیه ناب خـــــــدا ♥●•٠·˙

22 ماهگی پرنسسم

دختر گلم اول صبحی آماده شده رفته خونه آنا و بعدش با هم رفتیم محل کار ماما!!! هی میری تو حوض کوچولو در میای گیلاس رو دیدی و رفتیم بچینیم درسیدی و وقتی دادم دستت تعجب میکردی با توجه به علاقه ات به پیاده روی هی حیاط رو دور میزدی میترسیدی به گلها دست بزنی و حالا رسیدیم محل کار ماما تفتیش رو از طبقه پایین شروع کردی و به همه اتاقها سر میزدی رفتی سراغ وسایلی که رو صندلی بود ماشین حساب رو م...
15 دی 1394

21 ماهگی دردونه خانم

دخترم دیگه فصل بهار هست و هوا بهتر شده و شما دیگه گردش و تفریح رو شروع کردی خیلی به پیاده روی علاقه داری و اگه کفش تو پات باشه امکان نداره بتونیم تو بغل نگهت داریم واسه همون هر جایی که میخوایم خودت راه نری بهت کفش نمیپوشونم،چون زمین بذاریم اصلا واهمه ای نداری و سرت رو میندازی پایین و تا هر جا باشه میری و این کارت خیلی خطرناکه و مئاظبتت خیلی سخت میشه. بابایی و دوستش رفتن کارترینگ و شما داری نگاهشون میکنی بازم یه جا بند نمیشی و واسه خودت تو محوطه در حال قدم زنی هستی برای اولین بار از وقتی که درکت از محیط بیشتر شده دریا رو د...
15 دی 1394

20 ماهگی شاخه نبات

          نازنین ماما بیست ماه از عمر قشنگت گذشت....دیگه خیلی شیطون شدی عید رو هم که پیش خاله ها و دایی ها بودی کلی با اونا حال کرذی الان که دارم عکسهات رو تو آرشیو نگاه میکنم میبینم که هر چی عکس داری همه مال خونه اوناست، چون زجمت بیشتر عکسهات رو هم صفا خاله میکشه واسه همون میبینم اصلا خونه خودمون عکس نداری انقدر که صبح تا شب با هم کلنجار میریم وقت عکس گرفتن نداریم همیشه تو بدو بدو هستیم...بهرحال مهم ثبت لحظات هست که زحمت بیشترش رو صفا خاله میکشه.دستشون درد نکنه که اینقدر هوای وروجک ما رو دارن،آیلین خاله هم بیشتر هوای تمیزکاری و غذا خوردنت رو داره و  گاهی هم شما رو پارک میبره،خ...
13 دی 1394

یه اتفاق خیلی بد...

                                                                گذاشتن این پست برام خیلی بد و سخته و خاطره بدی رو دوباره یادم میندازه،ولی خواستم اینم بذارم تا بزرگ شدی و دیدی اش ببینی که چه آتیش هایی میسوزوندی و چه بلاها که سرمون نیاوردی... با توجه به علاقه شما به عینک های مامانی و شکوندن چند تا از اونا مامانی می...
12 دی 1394

نوزده ماهگی شاخه نبات

عزیزم انقدر فاصله زیاد شده که جزئیات کارهایی که میکردی زیاد به ذهنم نمیاد ولی توضیحات عکسها کامل یادمه و روی خود عکسها برات مینویسم... علاقه زیادی به نماز خوندن(به قول خودت اتدر)داری و هر جا مهر پیدا کنی از این کارها میکنی... اینا اولین عکسهای برفی ات هستن اولش ترسیدی ولی بعدش خیلی ذوق کرده بودی .. این عکس واضحی نبود ولی حیفم اومد نذارم،بابا کفش خریده بود و به محض اینکه در آورد زود پات کردی و باهاش به زور راه می رفتی و تازگی ها این کار از علائق شما شده و...
12 دی 1394

پوزش از بابت غیبت طولانی.......

سلام دخترم،نازنین ماما بعد یه غیبت خیلی طولانی اومدم تا از روزگار با تو بودن بگم.عسلم امسال مشغله کاری ام خیلی زیاد بود و اصلاً فرصت نداشتم وبلاگت رو بروز کنم، شلوغی شما هم به اندازه ای زیاد شده که من از 7 صبح تا 2 شب یا با شما ور میرم و یا موقع خواب شما کارهامو انجام میدم استراحت هم برام بی مفهوم شده،حالا که کمی سرم خلوته اومدم عکسهارو  باز کردم آپ کنم تازه فهمیدم که چه زمان زیادی گذشته و چقدر بزرگتر شدی.....با وجود نداشتن زمان عکس های هر ماه رو آرشیو کرده بودم تا اولین فرصت آپلوود کنم،و حالا اومدم با کلی پست های جدید غیبت ام رو جبران کنم....پس بزن بریم....   ...
11 دی 1394

دومین سیزده بدر با پرنسس(1394)

دخترم خوشحالم که دومین سیزده بدر زندگی ات رو هم تجربه کردی و هر روز داری بزرگتر و بزرگتر میشه(والبته شلوغ تر)و تجربه ات از محیط اطرافت بیشتر میشه ، یواش یواش دیگه از سالهای بعد باید سبزه گره زدن رو هم شروع کنی... امسال بر خلاف همیشه که میرفتیم تنگ رفتیم کنار سدی که خان دایی جدیدا پروژه اونجا رو گرفته بود و کلا جای با صفایی بود و طبق روال همه خاله جون ها و دایی های مامان با هم بودیم و امسال دوست رحیم عمو اینا هم از تبریز اومده بودن و 1 خانواده دیگه هم اضافه شده بود.کلی واسه خودت حال کردی،چون محوطه بازی بود هی واسه خودت میدویدی و دور میشدی و همه بسیج بودن تا تو رو برگردونن چون هیچ ترسی نداری و هر چقدر بشه دور میشی،بیشتر...
23 مرداد 1394