یه اتفاق خیلی بد...

گذاشتن این پست برام خیلی بد و سخته و خاطره بدی رو دوباره یادم میندازه،ولی خواستم اینم بذارم تا بزرگ شدی و دیدی اش ببینی که چه آتیش هایی میسوزوندی و چه بلاها که سرمون نیاوردی...

با توجه به علاقه شما به عینک های مامانی و شکوندن چند تا از اونا مامانی میخواست دوباره عینک بخره ولی چندین ماه بود از دست شما وقت نمیکردیم بریم و فریم انتخاب کنیم بالاخره یه روز قرار شد شما با بابا برین خونه آنا جون و من و مامانی بریم عینک انتخاب کنیم.هنوز نیم ساعت نگذشته بود که بابا بهم زنگ زد که سلنا نمیمونه پس کی بر میگردی..احساس کردم یه اتفاقی افتاده...مامانی رو همونجا گذاشتم و زود خودمو رسوندم خونه آنا،تا اومدم تو اتاق آنا دیدم دست تو غرق خونه و انقدر بغل آنا هر دو تا گریه کردین داری از حال میری تا منو دیدی پریدی بغلم و گریه رو شروع کردی دلم کباب شد تو رو تو اون حال دیدم....

از قرار بعد خوردن آب تو لیوان دیگه لیوان رو پس نمیدی و بدو بدو که میرفتی تو آشپزخونه پات سر خورده و افتادی رو زمین لیوان هم دستت شکسته و فقط آنا و بابا دیدن دستت غرق خون هست و انقدر گریه کردی و جیغ زدی اجازه ندادی ببینن کجاشو بریده...وقتی من هم خواستم ببینم اصلا نذاشتی و مجبور شدیم ببریم درمانگاه شستشو بدن تا تیکه شیشه داخل زخم نمونه...رفتیم دکتر دید و گفت چون بد جایی رو بریده اگه بخیه نزنیم زود جوش نمیخوره،حالا بیا تحمل کن تا بدون بی حسی دست تورو بخیه بزنن...ما هم با تو گریه میکردیم صدات همه جا رو پر کرده بود و من و بابا و پرستار زورمون نمیرسید نگهت داریم و فقط منو فشار میدادی که ماما نذاربالاخره بخیه رو زدن و اومدیم خونه دکتر گفت یه هفته هیچی نزنین اصلا آنتی بیوتیک نداد و ما هم اصلا یادمون نیوفتاد و بعد یه هفته بردیم دکتر دیگه ای گفت چرک کرده و چرا شستشو نکردین و آنتی بیوتیک استفاده نشده و نمیشه با چرک بخیه رو باز کرد و ....خلاصه که سرت رو درد نیارم 1 ماه پدرمون در اومد تا زخم دست شما جوش بخوره،خدا هیچ  خانواده ای رو تو این شرایط ها نذاره واقعاً سخته.....      

اینم چند تا عکس بعد از برگشتن از درمانگاه

کل لباست خونی شده

اینجا بعد 13 روز بخیه هنوز تو دستته و چرک کرده