سلنا دختری از جنس ماهسلنا دختری از جنس ماه، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

˙·٠•●♥ ســـــلنا هدیه ناب خـــــــدا ♥●•٠·˙

21 ماهگی دردونه خانم

1394/10/15 1:08
796 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم دیگه فصل بهار هست و هوا بهتر شده و شما دیگه گردش و تفریح رو شروع کردی خیلی به پیاده روی علاقه داری و اگه کفش تو پات باشه امکان نداره بتونیم تو بغل نگهت داریم واسه همون هر جایی که میخوایم خودت راه نری بهت کفش نمیپوشونم،چون زمین بذاریم اصلا واهمه ای نداری و سرت رو میندازی پایین و تا هر جا باشه میری و این کارت خیلی خطرناکه و مئاظبتت خیلی سخت میشه.

بابایی و دوستش رفتن کارترینگ و شما داری نگاهشون میکنی

بازم یه جا بند نمیشیعصبانی

و واسه خودت تو محوطه در حال قدم زنی هستی

برای اولین بار از وقتی که درکت از محیط بیشتر شده دریا رو دیدی و خیلی برات جالب بود

همینطوری تو فکر بودی و داشتی نکاه میکردی، خیلی دلم میخواست بدونم تو ذهن کوچولوت داری به چی فکر میکنی

رفتیم مسجد برای نماز و شما اینجوری از در تو میرفتی

و همچنان به تلاشت ادامه میدادی

بازم طبق معمول سرت رو انداختی پایین و داری میری

صدات نکنم همونجوری ادامه میدی

دخترم رفته به حاج بابا و آنا جون سر بزنه

بازم وقتی نزدیک برگها میری میترسی

و بسم الله رو گفتی و شروع کردی

آنا جون دیگه چه دردی داره با وجود این دختر زحمتکش

دخترم آماده نشسته منتظر مامان تا بریم مجلس ختم انعام

اینجا هم دم درشون هست که نمیری تو و میخوای راه بری

بازم راه افتادی و پشت سرتم نگاه نمیکنی که من نگم برگردی

16 اردیبهشت نهمین سالگرد عموی بهشتی بود و شام خونه آنا جون دعوت بودیم که عصر دیدیم همکلاسی های آنا جون برای تسلیت با این دسته گل تشریف آوردن.روحش شاد و یادش گرامی

اینم چند تا عکس از شما و کیمیا جون

بازم یادت افتاد که به موهات گل سر زدم و کلکشون رو کندی

با مامانی رفته بودیم بازار زرگران چون کسی نبود شما پیشش بمونی مجبور شدیم شما رو هم ببریم و خدا میدونه چه آتیشی سوزوندی اونجا!!!خلاصه میخواستیم برگردیم و بعدا خرید کنیم که این کوچولو به دادمون رسید و شما از پشت شیشه با اون بازی کردی و کلی حواست رو پرت کرد تا بالاخره ما تونستیم خریدمون رو انجام بدیم.

اونم کم از شما نداشت و مامانش نمیتونست از پشت شیشه اونو ورداره ببره

بازم رفتیم خونه مادر بزرگ و همه اونجا بودن و شما کلی خوش بحالتون شد

به آیلین خاله گفتی بریم بستنی بخریم و با هم رفتین خرید و اونجا آبنبات هم پسند کرده بودی..

و رفتن ما مصادف بود با افتتاح پل معلق که شما هم تو مراسم افتتاحیه حضور داشتی(عرفان دایی به زور تو بغلش نگه داشته بود)

پل و سلنا و بابایی

اینم یه نما از پل معلق

در حال قدم زنی تو حیاط خونه مادربزرگ

رفتیم خونه آرمین داداش تا سگی رو که خریده بود ببینی و تا ماشینو نگه داشتیم سگ از گوشه در حیاط پوزه اش رو در آورده بود و شما هم داشتی میرفتی پوزه اش رو بگیری

با ترس داری نگاش میکنی ولی میخوای بری بگیریش

یه عکس بهاری با بابایی

بازم طبق عمول در حال قدم زنی...

خیلی وقته میخوای کلک این عروسک رو بکنی ..

و چون سرامیکی بود بالاخره انداختی و شکوندی اش

رفتی خونه رهام کوچولو

رهام از شیطنت تو خیلی تعجب کرده

اینجا هم دو تایی دارین تاب میخورین

دخترم تو باغ ساسانی

واسه خودت چه حالی میکنی

رو زیر انداز هی وول میخوری

یه عکس بغل آرش داداش

بازم رفتی تا دریا رو ببینی

آرش داداش به زور نگه داشته چون واسه خودت سرتو میندازی پایین و میری

خاله برات گوشواره درست کرده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

شيوا
23 دی 94 19:02
به به سلناجون، بالاخره چشممون به جمالش روشن شد بوس برا سلنا گلي راسني نسيم جون پستتونو رو دوباره اديت كنين مثل اينكه چنتا از عكسا جاافتاده
ღمامان نسیمღ(✾◕ ‿ ◕✾)
پاسخ
مرسی خاله شیوا حتما چک میکنم