سلنا دختری از جنس ماهسلنا دختری از جنس ماه، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

˙·٠•●♥ ســـــلنا هدیه ناب خـــــــدا ♥●•٠·˙

دومین چهارشنبه سوری باحضور سلنا خاتون

ملوس خانم بازم طبق روال همیشه چهارشنبه سوری برای شام خونه حاج بابا بودیم و از عصر برای کمک رفتیم پیش آنا و شما هم مثل همیشه با شلوغ کردن و بهم زدن کلی کمکمون کردی،بعد اینکه عمو اینا اومدن بابا آتیش چهارشنبه سوری رو برپا کرد و چون سال پیش کوچولو بودی و نمیفهمیدی امسال برات جالب بود ولی زیاد نزدیک نمیشدی و میترسیدی.... بدو ورود رفتی سراغ دراور آنا جون بعد بپر بپر باری رو تخت آنا(موهات هم بالاخره کمی بلند شدن و بقول خاله جون مثل فرچه شدن ) ژست دختر عموها برای عکس گرفتن و تعجب شما از دیدن آتیش از ترست رفتی بغل حاج بابا ...
21 مرداد 1394

بقچه عید عروسکم

                         دخترم کم کم عید نوروز نزدیک میشه و به یاری خدا برای دومین بار برات بقچه عیدت رو  آماده کردم ،ولی هنوز درکش برات سخت هست واسه همین اینجا برات میذارم تا وقتی بزرگ شدی ببینی و خوشت بیاد و ببینی چقدر پدرم در اومد تا تو این شلوغی های دم عید برات خرید کنم،ولی واقعا برای تو خرید کردن برام خیلی لذت بخش هست و هر چقدر بخرم سیر نمیشم،مبارکت باشه و  همیشه به شادی بپوشی و ان شاا... که بتونم بقچه عروسی ات رو ببینم...   ...
20 مرداد 1394

مرواریدهای 13 و 14 تو هجده ماهگی

شیطونکم بعد اینکه تب و پادرت بهتر شدن و راه افتادی احساس کردم علایم دندون در آوردن رو داری و با یه معاینه مادرانه متوجه شدم که 2 تا مروارید جوونه زدن. الهی بمیرم برات که اینهمه درد یه جا اومد سراغت و دختر من با مقاومت این مراحل سخت رو هم پشت سر گذاشت.ان شاا... که همیشه تنت سالم باشه که آرزوی هر مادری  سلامتی فرزندانش هست. ...
18 مرداد 1394

واکسن پایان 18 ماهگی

عسلم باز وقت 1 واکسن دیگه رسید و استرس ما هم شروع شد از همه شنیده بودم که واکسن 18 ماهگی خیلی اذیت داره و نگران بودم که چجوری تو رو یه جا بنشونیم تا درد نداشته باشی بالاخره روز موعود فرا رسید و به اتفاق مامانی رفتیم بهداشت ، مراقبت رو انجام دادن ولی گفتن واکسن روزهای دوشنبه هست باید پس فردا بیاین.دوباره برگشتیم و دوشنبه بردیمت برای واکسن،طفلی دخترم خیلی جیغ زدی و گریه کردی ولی قبل رفتن بهت تب بر و ضد درد داده بودم بالاخره آروم شدی و از ظهر تب و درد شروع شد و وقتی اومدیم خونه دیدی دیگه نمیتونی پات رو تکون بدی نشسته بودی روی تشکت و فقط 1 پات رو تکون میدادی و اونی که درد داشت دراز کرده بودی و هی دست میزدی بهش،انقدر هیچ وقت یه جا بند...
18 مرداد 1394

18 ماهگی وروجکم

   سلام دخترم بعد یه غیبت خیلی طولانی بازم اومدم تا دفتر خاطراتت رو پر کنم و از روزهای بچگی ات برات بنویسم و عکس بذارم تا ببینی چه وروجکی بودی و جه پدری ازمون در آوردی، متاسفانه بخاطر مشغله کاری خیلی زیاد و شیطونی بیش از اندازه شما نمیتونم به موقع وبلاگت رو آپ کنم ولی همه عکسهارو آرشیو میکنم تا چیزی از قلم نیوفته و سر فرصت آپلود میکنم. انقدرفاصله زمانی زیاد شده که جزییات 18 ماهگی ات رو فراموش کردم ولی با توضیحات عکسها سعی میکنم کاملش کنم و جبران بشه           یکی از علاقه مندی هات نشستن تو لگن و تماشای برنامه چرا هستش!!! ...
15 مرداد 1394

17 ماهگی عسلم

   سلامی دوباره به گل دخترم.عزیز ماما انقدر وقتم رو پر کردی که اصلاً نمیتونم به هیچ کاری برسم همه کارم stop شده و صبح تا شب باید در خدمت شما باشم.(البته پدر مامانی و بابا جون و دادایی ها رو بیشتر از من درآوردی چون صبح تا شب خونه اونا هستیم)وبلاگ رو هم دیر به دیر آپ میکنم.نزدیک 2 ساله نمیتونم سر کار برم چون به خاطر شلوغی زیاد مامانی از پست برنمیاد مجبورم کارهامو شبها بعد خواب شما انجام بدم و تا دیر وقت بیدار میمونم و شما هم که شبا زودتر میخوابی صبح نهایتاً 7 بیدار میشی و منم بیدار میکنی و حتماً باید زود از تخت بیام پایین و بازی شروع بشه،هر چی که به ذهنت برسه میاری میریزی رو زمین و دیگه باهاشون بازی نمیکنی و من بیچاره با...
18 بهمن 1393

16 ماهگی جیگر خانم

          سلام سلنای مامان،1 ماه دیگه هم بزرگتر شدی،روز بروز بزرگتر میشی و من انقدر غرق تر و خشک کردن  و شلوغی های شما هستم که گذر زمان خیلی برام سریع شده و نمیدونم زمان کی و چه جوری میگذره ولی مطمئن هستم که روزی خواهد بود که حسرت این روزهای با تو بودن رو خواهم کشید ولی چه کنم که با مشغله ی زیاد نمیتونم از روزهای بچگی ات لذت زیادی ببرم...حداقل کاری که ازم برای ثبت این لحظات بر میاد اینه که هر ماه وبلاگت رو آپ کنم تا 1 روزی با هم بشینیم و تو خونه ی مجازی مون این روزها رو مرور کنیم.... بریم سراغ عکسهای خوشگلت... سلنا منتظر ماما برای رفتن به دَدَر ...
18 دی 1393

دومین شب یلدای پرنسس (1393)

            شب یلداست؛ شبى که در آن انار محبت دانه مى شود و سرخى عشق و عاطفه ، نثار کاسه هاى لبریز از شوق ما شبى که داغى نگاه هاى زیباى بزرگ ترها در چشمان کودکان اوج مى گیرد و بالا مى رود . . .                  هدیه ناب خدا،امسال دومین شب یلدایی بود که در خدمت شما بودیم امسال هم طبق روال همه سالها و مناسبت ها برای شام خونه آنا جون بودیم و بعد شام خونه مامانی،ولی بازم تا برسیم خونه مامانی خوابت برد و نتونستم ازت عکس بگیرم. عصر رفتیم خونه آنا جون تا به آنا کمک کنیم و شما هم انق...
7 دی 1393

بدنیا اومدن فرهان کوچولووووو

فرهان کوچولو پسر خاله مامان و داداش ارشان و اشکان هست که 93/9/25 بدنیا اومد. و شما دیگه کوچکترین عضو خانواده مامانی نیستی ،امیدوارم همبازی خوبی برای هم باشین. اینم چند تا از عکس های فرهان کوچولو در اولین روز تولدش تو بیمارستان . ...
28 آذر 1393