سلنا دختری از جنس ماهسلنا دختری از جنس ماه، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

˙·٠•●♥ ســـــلنا هدیه ناب خـــــــدا ♥●•٠·˙

پایان 4 ماهگی و شروع غذای کمکی

      فرشته کوچولو،پایان 4 ماهگی که برای کنترل پیش دکتر صالحزاده برده بودیمت،دکتر گفت میتونین از روزی 1 قاشق شروع کنید و هر روز بیشترش کنید و تا 10 قاشق به خانمی فرنی بدین بعد اون هم میتونین از سرلاک شیر و برنج استفاده کنید...و اینجوری شد که غذای کمکی شما با 1 قاشق فرنی شروع شد...غذا خوردن رو خیلی دوست داشتی،ولی نمیتونستم بیشتر بهت بدم...تا پایان 6 ماهگی روزی یکبار فرنی و یکبار سرلاک بهت میدادم...موقع خوردن فقط میخواستی قاشق رو از دستم بگیری،با هر قاشقی که بهت میدادم دست شما هم همراه بود و گاهی هم ریختن و ....       وقتی فرنی یا سرلاک میخوری انقدر ورجه وورجه می...
13 اسفند 1392

گالری عکس از بدو تولد تا پایان 6 ماهگی

      زندگی سلنا به روایت تصویر تا پایان 6 ماهگی     اولین ساعات تولد در بیمارستان دومین روز زندگی در تهران   یه خواب شیرین در 10 روزگی 13 روزگی   15 روزگی 15 روزگی تولد بابایی در 19 روزگی سلنا خمیازه..... نگاه غضبناک... یه حموم دیگه سلنای 23 روزه و دلسای 40 روزه   بغل بابایی... پاهای کوچولوت یه ژست ناز...  ...
10 اسفند 1392

تولد کیمیا با تم میکی موس

  سلنا جون اگه یادت باشه اول های وبلاگت برات نوشتم که وقتی تو هنوز بدنیا نیومده بودی،15 بهمن91 دختر عموت کیمیا بدنیا اومد. و امروز اولین تولد کیمیا جونه و شما 5 ماه و 6 روزه که بدنیا اومدی... دخترکم،زن عمو تم تولد کیمیا جون رو میکی موس انتخاب کرده بود و بنابراین من خاله جون و صفاخاله دست بکار شدیم و برای شما لباس میکی موس بافتیم. اینجا مرحله پرو لباست بود و هنوز تموم نشده بود.                و بالاخره آماده شد...(البته دم هم داشت ولی تو عکس نیوفتاده)           ...
20 بهمن 1392

ماجرای پستونک و شیشه شیر

                                                                                         سلنا خانم ،عسل ماما،بعد اینکه بدنیا اومدی تا بیست روز بهت پستونک و شیشه شیر ندادیم ولی بعد اینکه بردیمت دکتر صالحزاده برای مراقبت،گفتن بخاطر اینکه شما شاغل هستین حتماً روزی یه بار تو شیشه شیر ،شیر مادر بدیم...
13 بهمن 1392

اولین جرقه از بودنت

نی نی ناز من،تو تاریخ 17-10-91 من و بابا با خبر شدیم که یه فرشته تو راه داریم.احساس بودنت و لحظه به لحظه رشد کردنت در بطن وجودم احساس ناب و بی نظیری بود.و آغاز دردسرهای شیرینت با ویار شدید.... اولین آزمایش و سونوگرافی که خبر آومدنت رو مژده دادن ...
20 دی 1392

اولین آتلیه سلنا بمناسبت شب یلدا

  سلنای ماما،واسه اولین شب یلدات شما رو بردیم آتلیه عداک.تا با لباس هندونه ات ازت عکس بگیریم.اولش از محیط اونجا خوشت اومده بود و اصلاً اذیت نکردی،همه جا رو با دقت نگاه میکردی.ولی آخراش انقدر اینور اونورت کردیم و ژست دادیم دیگه عصبانی شده بودی و وای نمیستادی.عکاس گفت که روی سینه بذارمت تا سرت رو بلند کنی و عکس بگیره،وقتی گذاشتمت یکم سرت رو بلند کردی بعد ترسیدی و همونجوری سرت رو گذاشتی رو زمین و مظلومانه گریه کردی...فدات بشم دلم برات  کباب شد...ولی بعد که لباسهاتو در آوردیم تا عکس لختی بگیریم کیف میکردی و میخندیدی... اینم از عکس های خوشگلت با هنرمندی آقای یوسف زاده... ...
20 دی 1392

اولین شب یلدا با سلنا

یلداست بگذاریم هر چه تاریکی هست هرچه سرما و خستگی هست تا سحر از وجودمان رخت بربندد امشب بیداری را پاس داریم تا فردایی روشن راهی دراز باقیست شب یلدا مبارک!   دخترکم،آخرین روز فصل پاییز که بلندترین شب سال هست روشب یلدا میگن.بزرگ تر که شدی در مورد مراسمات شب یلدا بیشتر بهت توضیح میدم. شب یلدای سال92 اولین شب یلدای زندگی شما بود. به رسم همیشگی که خونه بزرگتر ها جمع میشن،ما هم شام خونه حاج بابا دعوت بودیم،وقتی شما تو دنیای کوچیکت بودی مامانی واسه شب یلدات لباسطرح هندونه بافته بود و شما لباسهای هندونه ات رو پوشیدی و قبل از رفتن خواستم خونه خودمون ازت عکس بگیرم  شما اجازه نمی دادی.....
13 اسفند 1392