عموی بهشتی سلنا
رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند
آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند
از دل برکه شب سر زد و تابید به خورشید
تا دل روشن نیلوفریش پاک بماند...
دردانه ماما،وقتی هنوز من و بابا با هم ازدواج نکرده بودیم داداش کوچیک بابایی که عموی کوچیک شما میشه یه شب دردناک تو یه تصادف رفت پیش خدا و همه رو داغدار رفتنش کرد...عموی بهشتی هم سن ماما بود و فقط 5 روز مامان بزرگتر بود...محبوب همه دلها بود، هیچکس رفتنش رو باور نداشت.من و بابا بعد 4 سال از اون مصیبت دردناک با هم ازدواج کردیم...حال روز خوبی نداشتن...داغدار بودن...آنا هنوزم آروم نشده بود...آنا اسم مامان رو گذاشت "جانشین نیما"
عسل ماما،اینجوری شد که همه مون از وجود پاک عموی کوچک بی نصیب موندیم و قسمت نشد از بزرگواری ها و خوبی هایی که همیشه زبانزد همه هست ذره ای لمس کنیم...تنها کاری که از دستمون بر میاد اینه که برای روح پاکش از جانب خدا مغفرت بطلبیم و برای همه،بخصوص آنا و حاج بابا صبر بخوایم...
وقتی که خبر دار شدیم یه فرشته تو راه داریم دعا کردم و از خدا خواستم یه نی نی سالم بهمون بده و اگه بخاطر دل من میده یه دختر نازنازی بهم بده که خواهر هم ندارم و اگه هم قراره پسر باشه یه نیمای دیگه بهمون بده تا منم اسمش رو نیما بذارم و بشه نیمای آنا تا شاید یکم با اون آرومتر بشه...ولی خدا صلاح دونست که فرشته پاکی مثل شما رو به ما بده تا شاید جای دختر نداشته آنا رو هم بگیرین.
دخترم ان شاا... که رهرو راه فاطمه زهرا باشی و از خصلت های نیک عموی بهشتی در وجود پاکت داشته باشی......آمین
چند وقت پیش رفته بودیم خونه آنا و شما خوابت میومد و هی بی تابی میکردی،چون عادت داشتی موقع خواب پتو یا دستمال نرم به صورتت بمالی و بخوابی، آنا هم یه عروسک که از عموی بهشتی یادگاری داشت بهت داد تا عروسک سوگلیت بشه...عسلم این یه کادوی بی نهایت با ارزشیه و مامان خوشحاله که لیاقتش رو داشتی تا مال تو باشه،پس همیشه مراقبش باش و وقتی بزرگتر شدی و یاد گرفتی به روح عموی بهشتی فاتحه بخون...
این تو و این هم عروسک سوگلیت