23 ماهگی طلا خانم
بازم بازی تو حیاط
ولی همچنان از برگها میترسی
دستت رو میکشی که به برگها نخوره
کیمیا جون هم اومد و آب بازی شروع شد
بازم داری کیمیا جون رو بوس میکنی
دور از چشم من بابا بستنی رو داده دستت
شما هم چه حالی میکنی
ببینم عینک مامان بهم میاد!!
برای بابا جون گل آوردی
تو داغی تابستون به زور گفتی این جلیقه رو تنم کن
چه تیپی شد!!
آماده شدی بریم خونه عمو ولی تو دقایق آخر در اومدن از خونه هم باید شلوغی ات رو بکنی و یکم رو میز و این ور اونور بپری
تو اتاق کیمیا جون کلی ذوق زده شدی
اینجا دو تاتون برای عکس ژست گرفتین
با بابایی توپ بازی میکنین
و همه چیزو ریختین کف اتاق و مشغولین
آخرشم سر سبد اسباب بازی جنگ سختی در گرفت!!
بازم دخترم رفته محل کار مامانش
عروسک رو میذاشتی اونجا و میوفتاد تو هم حالش رو میکردی...
تو آتلیه بدو بدو میکردی
و عروسکت رو پرت میکردی تا برات ورش دارن
از الان داری پلات گرفتن رو یاد میگیری
از اونجا هم رفتیم یه شرکت دیگه که کارداشتم با خودم بردمت و خانم مهندس هم یه بچه کوچیک داشت که تو شرکت نگهش میداشتن،به زور خودت رو چپوندی تو گهواره اش و میگفتی تکون بده بخوابم!!!
ارشان داداش داشت تلوزیون نگاه میکرد و چون میخواستی پاشه و با تو بازی کنه اینجوری توجه اش رو جلب میکردی
اینجوری زیر چشمی نگاش میکردی
دوباره گهواره رو به راه انداختی و با عروسکهات میشینی اونجا میگی تاب بده
بازم خونه خاله داری با صفا خاله بادینیک بازی میکنی
از خواب بیدار شدی و بهم ریخته ای
و بازم با صفا خاله خلوت کردین و داری براش ادا در میاری
و بازم دزدکی یه بستنی گرفتی دستت و حالشو میبری
فرداش رفتی پیش اون یکی خاله جون ماما و اونجا رو هم فتح کردی و خونه شون رو به این روز انداختی
و با افرا خاله رنگ بازی میکنین
و آخر سر همه رو پرت میکنی و کیف میکنی...
انقدر شرمنده شدی که خودت دست به کار شدی و داری تمیز میکنی
خسته ام یه آبمیوه میچسبه!!
خونه صفا خاله که رسیدی باید روی میزها خالی بشن و شما روش بشینی